چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمی کنیم
توی خیابان با هم روبرو می شویم.
تو از روبرو می آیی .. هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت قدم بر می داری فقط کمی جا افتاده تر شده ای..
قدم هایم آهسته تر می شود؛
به یک قدمی ام می رسی و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز می کنی!
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر می کشد..
و رعشه ای می اندازد بر استخوان فقراتم.
هنوز بوی عطر فرانسوی ات را کامل استنشاق نکرده ام که از کنارم رد شده ای..
تمام خطوط چهره ات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت می کنم ..
می ایستم و برمی گردم و می بینم تو هم ایستاده ای!
می دانم به چه فکر می کنی ..
من اما به این فکر می کنم که چقدر دیر ایستاده ای!
چقدر دیر کرده ای!
چقدر دیر ایستاده ام!
چقدر به این ایستادن ها سال ها پیش نیاز داشتم
قدم های سستم را دوباره از سر می گیرم
تو اما هنوز ایستاده ای ..
خداحافظیها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند اما مطمئناً بازگشتها بدترند.
حضور عینی انسان نمیتواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند!
مارگارت_آتوود
از كتاب
آدمکش کور
برچسبها:
گمت کرده ام انگار...
به صورت همه ی ادم ها
نگاه میکنم
خیره می شوم
بلکه ردپایی ازتو
پیدا کنم...!
شایدکسی شبیه تولبخند بزند
شایدکسی مثل تو اخم کند
شایدکسی چشم های تو را در صورتش داشته باشد
شایدکسی...
شایدکسی...
شایدکسی...
گمت کرده ام انگار!!!...
برچسبها:
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 253
بازدید کل : 109311
تعداد مطالب : 214
تعداد نظرات : 169
تعداد آنلاین : 1
Alternative content